جدول جو
جدول جو

معنی آب دیده - جستجوی لغت در جدول جو

آب دیده
پارچه یا چیز دیگر که در آب افتاده و آب به خود کشیده و آسیب دیده باشد، نم کشیده، خیس، کنایه از باتجربه، آب داده مثلاً فولاد آب دیده
فرهنگ فارسی عمید
آب دیده
اشک چشم، سرشک
تصویری از آب دیده
تصویر آب دیده
فرهنگ فارسی عمید
آب دیده
(بِ دی دَ / دِ)
اشک:
فرنگیس چون روی بهزاد دید
شد از آب دیده رخش ناپدید.
فردوسی.
سزد که دو رخ کاریز آب دیده کنی
که ریزریز بخواهدت ریختن کاریز.
کسائی.
بدم چو بلبل وآنان به پیش دیدۀ من
بدند همچو گل نوشکفته در گلزار
کنون ز دوری ایشان دو جوی میرانم
ز آب دیده و من بر کنار بوتیمار.
جمال الدین عبدالرزاق.
کنونم آب حیاتی بحلق تشنه فروکن
نه آنگهی که بمیرم به آب دیده بشویی.
سعدی
لغت نامه دهخدا
آب دیده
اشک چشم
تصویری از آب دیده
تصویر آب دیده
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از آب دادن
تصویر آب دادن
دادن آب به کسی یا حیوانی، آبیاری کردن باغچه یا کشتزار، رویۀ فلزی را با آب فلز دیگر پوشاندن، زراندود یا سیم اندود کردن فلز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آب داده
تصویر آب داده
تیزکرده مثلاً شمشیر آب داده، خنجر آب داده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غم دیده
تصویر غم دیده
کسی که غم و اندوهی به او رسیده، ماتم زده، غمگین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آژندیده
تصویر آژندیده
سنگ یا آجر که ملاط روی آن کشیده شده، به ملاط کرده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آب ریزه
تصویر آب ریزه
علتی در چشم که پیوسته اشک از آن می ریزد، آبریز، آبریزش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آب سیاه
تصویر آب سیاه
آب سیه، در پزشکی از امراض چشم که باعث تیرگی و نابینایی چشم می شود، آمورز، شرابی که از انگور سیاه گرفته باشند، شراب انگوری، آب بسیار و عمیق، غرقاب، سیل، نیستی، مرگ، برای مثال زردگوشان به گوشه ها مردند / سر به آب سیه فرو بردند (نظامی۴ - ۶۰۲)
فرهنگ فارسی عمید
(نَ دی دَ / دِ)
جامه یا سفال و مانند آن که هیچگاه شسته نشده و آب بدان نرسیده باشد: کوزۀ آب ندیده. کرباس آب ندیده
لغت نامه دهخدا
(دی دَ / دِ)
جامه یا متاعی دیگر که در آب افتاده و بدان زیان رسیده باشد
لغت نامه دهخدا
تصویری از تاب دیده
تصویر تاب دیده
بریان، سوخته دل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آسیب دیده
تصویر آسیب دیده
آسیب رسیده ضرب خورده صدمه دیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غم دیده
تصویر غم دیده
ماتم زده، غمگین
فرهنگ لغت هوشیار
حایض بی نماز (زن)، میوه ای که قسمتی از آن بر اثر ضربه فاسد شده باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نم دیده
تصویر نم دیده
چیزی یامحلی که رطوبت بدان رسیده نمناک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ضرب دیده
تصویر ضرب دیده
آسیب دیده صدمه خوردن
فرهنگ لغت هوشیار
آنچه با آب شسته باشند مطهر، خوب نیک کامل: بانگلیسی آب کشیده حرف میزند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی دیده
تصویر بی دیده
بی چشم، نابینا، کور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آب کرده
تصویر آب کرده
گداخته مذاب: قلعی آب کرده، محلول: قند آب کرده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آب دادن
تصویر آب دادن
اعطای آب بکسی یا حیوانی: (یک لیوان آب بمن داد)، آب ریختن جاری کردن آب با آب پاش و مانند آن آبیاری کردن: (باغچه را آب دادم) یا آب دادن بزهر. آلودن شمشیر و خنجر و جز آن بزهر تا التیام نپذیرد. یا آب دادن چشم. جاری شدن آب مخصوص از دیدگان بعلت کسالت و پیری. یا آب دادن فلز. طلی کردن آن بفلز گرانبهاتر آب زر یا سیم دادن، یا آب دادن کارد و شمشیر و مانند آن عملی که شمشیر سازان و کارد گران کنند برای سخت کردن آهن و آن فرو بردن فلز تفته شمشیر و مانند آن است در آب
فرهنگ لغت هوشیار
تلمبه ای شیشه ای که مایعات را بطرف خود کشدوجهت داخل کردن به بدن به کار میرود، حشره از تیره سیرسیرک ها، راسته راست بالان، که زمین را می کند و از ریشه گیاهان تغذیه می کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آب روده
تصویر آب روده
قرقره شکم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آب سیاه
تصویر آب سیاه
کوری تام یا ناقص که از ضمور و اطروفیای عصب باصره پدید آید
فرهنگ لغت هوشیار
جامه یا متاعی دیگر که در آب افتاده وبه آن زیان رسیده باشد، باتجربه، آسیب دیده براثر آب، خیس تر نم کشیده، قرار گرفته در معرض آب دادن
فرهنگ لغت هوشیار
آب پاشیده مشروب، شمشیر و خنجر و مانند آن که شمشیر سازان و کارد گران آنرا آب داده باشند گوهر دار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آبدیده
تصویر آبدیده
جلا یافته، جوهردار، آزموده، باتجربه، چیزی که آب آن را فاسد کرده باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آب داده
تصویر آب داده
((دِ))
آب پاشیده، مشروب، تیز، تیز کرده (صفت برای شمشیر یا خنجر)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آب دزدک
تصویر آب دزدک
((دُ دَ))
سرنگ، جانوری است قهوه ای رنگ با پای دندانه دار و تیز که زمین را سوراخ می کند و به ریشه گیاهان آسیب می رساند، خوراکش کرم ها و حشرات می باشد، بال های کوچکی هم دارد که می تواند کمی پرواز کند
فرهنگ فارسی معین
((نِ))
تاولی کوچک در پوست حداکثر به بزرگی ته سنجاق و حاوی مایعی روشن (واژه فرهنگستان)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آب دادن
تصویر آب دادن
((دَ))
آبیاری کردن، فلزی را با فلز دیگر اندودن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آب سیاه
تصویر آب سیاه
((بِ))
نوعی بیماری چشمی که باعث تیرگی و نابینایی چشم می شود، حادثه، مداد، مرکب، آبی که تیره و رنگ آن تیره باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آبدیده
تصویر آبدیده
آواریه
فرهنگ واژه فارسی سره
تر، خیس، مرطوب، نم، نمدار، آبداده، بران، برا، تیز
فرهنگ واژه مترادف متضاد